پشت پلک شب
مولف:مریم صمدیقطع کتاب:رقعی
نوع جلد:شمیز
نوبت چاپ:ششم
تعداد صفحات:۷۵۲ پشت پلک شب تبریز – آذرماه ۱۳۸۴ صداهای مختلفی در سرش می پیچیدند. گویی همه قصد کرده بودند باهم حرف بزنند: اون مریضه ! متاسفم عزیزم اما واقعا امید زیادی بهش نیست. سکته شدیدی کرده حتی اگه از بستر هم بلند بشه… و افروز با خود اندیشیده بود (( حتی اگه ؟…)) دستهایش را محکم روی گوشهایش فشرد و پیشانی اش را روی زانوهایی که آنها را در بغل جمع کرده بود . نمی خواست چیزی بشنود. هیچ چیز جز اینکه حال او خوب شده است و باز به عصای آبنویش تکیه می دهد. عجز آلود و درمانده اندیشید: حالا فقط اون برام مونده . اوه خدایا …. اونو ازم نگیر! تازه می فهمید که چقدر او را دوست دارد و چه قدر وجود محکم و استوار او برایش ارزشمند است. صدای تقه ای که به در خورد باعث شد احساس کند که ته دلش خالی شده است. می دانست که دیگر تاب شنیدن هیچ خبر بدی را نخواهد داشت اما صدای گونل را که شنید آسوده خاطر پلک برهم نهاد.نه ! گونل هیچ وقت قاصد بدخبر نبود:پ خانوم ….اجازه هست ؟ از جا برخاست و قبل از اینکه گونل ضربه دیگری به در بزند آنرا گشود