شوهر من و سه داستان ديگر
ناتاليا گينزبورگ
زهره بهرامى
موضوع: داستان
۱۳۸۷
گفتم:«ديگه نمىخوام پيش اون برى. ديگه نمىخوام ببينيش». و خم شدم روى او. اما او با يك حركت هلم داد، گفت:«تو چه اهميتى برام دارى؟ تو هيچ چيز تازهاى براى من ندارى، هيچى ندارى كه بتونه من رو جذب كنه.
Peferct shot! Thanks for your post!