امید آفتابی من! (نامه های احمد شاملو به پسرش، سامان)
سامان سال ها شاگرد ممتاز بود، دیپلمه که شد، سال ۱۳۵۳ برای ادامه ی تحصیل به انگلیس رفت. نامه ها و کارت ها و عکس هایی را که می فرستاد، نگه می داشتم.سامان و ساقی را سال ۱۹۸۰/ ۱۳۵۹ دیده بودم در لندن؛ سامان را بیست سال بعد سال ۲۰۰۰ میلادی/۱۳۷۹ در غیاب همسرم و پدر او در دهکده… دیدار کوتاه بود، سامان رفت.
در تابستان ۱۳۸۸ بار دیگر سامان به ایران آمد، این بار برادرش سیاوش دیگر نبود، سیال در زمان روزهای خالی می گذشت.چند روزی بود… با یادها. با هم عکس ها و کارت هایی را که فرستاده بود، گذشته را مرور می کردیم. سامان قبل از رفتن بسته ی نامه های پدرش را به من سپرد. گفت هر طور خواستید…
حدود یک سال پیش برایش نوشتیم که نامه های تو و پدر را به ناشر سپرده ایم. عنوان مجموعه را پسندید، او را در جریان مراحل کار می گذاشتیم. به نظر می رسد که یک یا دو نامه ی سامان در این مجموعه نیست. یک نامه هم از ساقی داشتیم مربوط به روزهایی که نزد سامان زندگی می کرد، به خاطر پیوسته بودن جریان، این نامه نیز در این مجموعه آمده است.
۱۳۹۴